تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ایل بزرگ قشقاییو آدرس mirzaie.loxblog.comلینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد
معلمان عشایری انسانهای فداکار و ایثارگری هستند که نوعاً به شغل و وظیفه خود ((عشق)) میورزند و آنرا یک وظیفه دینی و اخلاقی و ملی میدانند آنان خود را در سرنوشت دانش آموزان سهیم میدانند موفقیت دانش آموزان برایشان افتخار و عدم توفیق دانش آموزان برایشان مایه دلتنگی و سر شکستگی میباشد. از جمله انگیزههای این احساس و این گونه فداکاری ، رابطه خویشی و قومی معلمان با دانش آموزان است که به اقوام ، خویشان و بستگان خود خدمت میکنند. لذا در انجام وظیفه کوتاهی نمیکنند.اگر معلمی در غیر طایفه خود خدمت کند، احساس میکند که به جامعه خود ، جامعهای که یک نوع وابستگی و دلبستگی بدان دارد خدمت میکند، معلم عشایری حود را مسئول تمام سرنوشت دانش آموزان میداند و خود را تنها ناجی دانش آموزان از چنگال جهل و بیسوادی میداند زیرا پدر و مادر دانش آموزان عموماً بیسواد هستند و دائماً در حال مبارزه با زندگی و مرارتهای آن هستند تا بتوانند لقمه نانی برای فرزندانشان تهیه نمایند و چه بسا مایل هستند که فرزندانشان آنها را در مصاف با طبیعت خشن یاری داده و به دنبال گوسفند روانه شوند.همه این احساسها به علاوه دید مقدسی که معلم نسبت به شغل خود دارد از او در جامعه عشایری انسانی مسئول ، فداکار و انسان دوست که در مقابل همه محرومیت و سختیها ایستادگی میکند و چون شمع میسوزد تا مایه روشنی زندگی انسانهای دیگر شود حتی اگر کسی جز خدا ناظر بر اعمال او نباشد
آموزش عشایری
نخستین بار مدرس در سال ۱۳۰۳ در مخالفت با سیاست تخته قاپو و اسکان عشایر در پیامی که به دست رحیمزاده صفوی، مدیر روزنامهٔ آسیای وسطی، برای احمدشاه فرستاد، چنین نوشت: «آیا تربیت ایلات غیر از تخته قاپو راهی ندارد؟ آیا نمیتوان برای ایلات مدارس سیار عشایری و برنامهٔ متناسب درست کرد که اصول وطنپرستی و مسایل صحی و بهداری و وسایل ضروری فلاحتی به آنها آموخته شود.» اما این اندیشه چندان مورد توجه قرار نگرفت.
برنامه ریز و بنیانگذار آموزش عشایر و مدارس عشایری، پروفسور محمود حسابی است که در سال ۱۳۳۰ که به عنوان وزیر فرهنگ در کابینه دکتر مصدق فعالیت میکرد و اقدام به ایجاد اولین مدارس عشایری نمود.[سپس در زمان دولت پهلوی توسطمحمد بهمنبیگی این مدارس بار دیگر پا گرفت.
به گزارش شنیده ها به نقل از بویر نیوز ، این عکس مربوط به کنکور دختران جوان عشایر برای ورود به دانشسرای عشایری در سال ۱۳۵۱ می باشد. سادگی ،ترکیب رنگین کمانی رنگها ،کامل بودن و زیبایی ، سادگی طراحی ودوخت و دوری از تقلیدهای فرهنگی از ویژه گی اصلی لباس زنان عشایری بوده است
این لباس در استان های کهگیلویه و بویراحمد، فارس و چهارمحال بختیاری مرسوم است.
محمد بهمن بیگی، (تولد ۱۲۹۹ - وفات اردیبهشت ۱۳۸۹ [۱])
استاد محمّد بهمنبیگی، یکی از چهرههای محبوب و آشنای عرصه فرهنگ و ادب و از بنیانگذاران آموزش عشایری است که با تلاش و کوششِ وصفناپذیر در جهت پرورش استعدادهای درخشانِ فرزندان عشایر ایران، قدمهای ماندگار و ریشهای برداشته است. استاد، در کتاب بخارای من ایل من، زندگی خود را اینگونه ترسیم میکند: «من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهه اسب آغاز کردم. تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبردم... زمانی که پدر و مادرم را به تهران تبعید کردند، تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم. نمیدانستم که فشنگ مشقی و تفنگم را میگیرند و قلم به دستم میدهند... پدرم مرد مهمی نبود. اشتباهآ تبعید شد... و دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت... چیزی نمانده بود که در کوچهها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی ]رضاخان[ مراقب بودند که گدایی هم نکنیم... به کتاب و مدرسه دلبستگی داشتم.
دو کلاس یکی میکردم. شاگرد اوّل میشدم. تبعیدیها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک میگفتند و از آینده درخشانم برایش خیالها میبافتند. سرانجام تصدیق گرفتم. یکی از آن تصدیقهای پررنگ و رونق روز. تبعیدیها، مأموران شهربانی، کاسبهای کوچه، دورهگردها، پیازفروشها، ذرّتبلالیها و کهنهخرها همه به دیدار تصدیقم آمدند. من شرم میکردم و خجالت میکشیدم. پدرم از شور و شوق اشک به چشم آورد. در مراجعت به خانه دیگر راه نمیرفت، پرواز میکرد... ملامتم میکردند که با این تصدیق گرانقدر، چرا در ایل ماندهای و چرا عمر را به بطالت میگذرانی؟ تو تصدیق داری و باید مانند مرغکی در قفس در زوایای تاریک یکی از ادارات بمانی و بپوسی و به مقامات عالیه برسی. در پایتخت به تکاپو افتادم و با دانشنامه حقوق قضایی به سراغ دادگستری رفتم تا قاضی شوم و درخت بیداد را از بیخ و بن براندازم. دلم گرفت و از ترقّی عدلیّه چشم پوشیدم. در ایل چادر داشتم، در شهر خانه نداشتم. در ایل اسب سواری داشتم، در شهر ماشین نداشتم. در ایل حرمت و آسایش و کس و کار داشتم، در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوهگسار نداشتم. نامهای از برادرم رسید. بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. ترقّی را رها کردم. تهران را پشت سر گذاشتم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من بود».
این دانشمند فرهیخته سرد و گرم روزگار چشیدهâ به تجربه دریافته بود که تنها راه نجات عشایر در بالا بردن سطح سواد جمعیّت عظیم عشایری است. مردمی که با هرگونه ناملایمات زندگی میساختند، شجاع و بخشنده بودند، با قناعت و صبوری زندگی میکردند، حلیم و صادق بودند، امّا روح لطیف خود را با مفاسد اجتماعی آلوده نمیکردند، غیور و ظلمستیز بودند و تشنه معرفت و جویای دانش. چه کسی میبایست به این قشر محرومِ رنجکشیده توجّه میکرد.
استاد بهمنبیگی که خود پرورده درد و رنج بود به خوبی میدانست که کسی آستین بالا نخواهد زد و دولتمردان را نیز در سر، سودای تعلیم و تربیت و پروراندن استعدادهای افراد ایلیاتی نیست؛ از اینرو دست به کار شد. تصمیم گرفت به جای چوب شبانی، قلم در دست کودکان عشایری نهد و خواندن و نوشتن را به طریق خاصّ خود به میان عشایر بَرَد تا جهل و بیسوادی را ریشهکن کند. شاید خود نیز در آن زمان بر این باور نبود که قدمی که برداشته است چگونه به بار خواهد نشست امّا مصمّم بود و با تمام توان در این عرصه قدم گذاشت. کورهراههای ایلی را به خیابانهای پر زرق و برق شهری برگزید و اسبان رهوار را به خودروهای گرانقیمت ترجیح داد و گویی با خود این ترانه ایلی را زمزمه میکرد که:
من این باغ خرّم را
با اشک چشم سیراب کردم
چرا گلش برای دیگران
چرا خارَش برای من
آری! استاد مصمّم بود که در بهار طبیعت و صفای کوهستانâ چراغ علم و معرفت را روشن کند و گلشنی از سوسن و سنبل بسازد که خار چشم دشمنان گردد. اگر استاد بهمنبیگی زمزمهگر این ترانه بود که:
داغ اگر یکی و درد اگر یکی بود
میشد چارهای یافت
با صد داغ و صد درد
چه میتوان کرد؟
ولی با همّت و ارادهای که داشت نشان داد که میتوان صد داغ و درد را نیز چاره کرد، دست به کار شگرفی زد، با تشکیل کلاسهای عشایری و تربیت معلّمان مؤمن و متعهّد برای تدریس، ایجاد کتابخانههای سیّار، دانش را به میان عشایر بُرد و از کودکان محروم، آیندهسازانی بصیر و مطّلع ساخت. استاد، چون بنده عاشقی، شب و روز را به هم میدوخت تا بر تعداد مدارس عشایری افزوده شود، معلّم تربیت کند، از کمکهای مالی دولتی و غیردولتی بهرهمند شود تا کودکان مستعد امّا ستمکشیده، از حقّ مسلّم خود که تحصیل و تربیت بود، محروم نشوند. استاد بهمنبیگی در حالی که به راحتی میتوانست به پستهای مهم دولتی دست یابد پشت به همه چیز کرد، احساس درد و وظیفه در قبال هموطنان و همعشیرههای خود، او را به دامان طبیعت کشاند، زندگیِ شهری را به شهرنشینان واگذاشت، با غم و شادی و با رنج و محنتِ مردانِ خانهبهدوشی که مدام در حرکت بودند، ساخت؛ و بیست و شش سال از عمر خود را صرف تعلیم و تربیت بچّههای عشایری نمود.
استاد به خوبی دریافته بود که «کلید مشکلات عشایر در لابهلای الفبا است»، از اینرو معتقد بود که باید قیام کرد؛ قیام همگانی، و از این جهت، مردم را به یک قیام مقدّس دعوت کرد: قیام برای باسواد کردن مردم ایلات.
خدمات استاد بهمنبیگی به زودی نتیجه داد. بچّههای محروم ایلیاتی، مراحل دبستانی و دبیرستانی را پشت سر گذاشتند و راهیِ دانشگاه شدند. به آماری از این حرکت علمی و فرهنگی (که در فصلنامه عشایری ذخایر انقلاب، زمستان 1367 درج شده است) توجّه کنیم:
از تعداد 36 نفر قبولی دیپلم در خردادماه سال تحصیلیِ 52-1351، 34 نفر وارد دانشگاه شدند و در سال 55-1354 تمامی 88 نفر قبولشدگان در مقطع دیپلم وارد دانشگاههای کشور شدند و در سال 56-1355 نیز از تعداد 85 نفر دانشآموز دیپلم تعداد 84 نفر در رشتههای مختلف دانشگاهی مشغول تحصیل شدند.
بیشک این موفقیّتها و آماده کردن کودکان برای فراگیری علوم و فنون و پرورش استعدادهای کودکان عشایریâ مدیون تحمّل رنجها و تلاشهای خستگیناپذیر استاد بهمنبیگی است. امّا در این میان، استاد را غم دیگری نیز بود. استاد همواره از ستم مضاعفی که بر دختران معصوم عشایری میرفت، رنج میبرد و بر آن بود که دختران را نیز زیر پوشش تعلیم و تربیت قرار دهد؛ و به همینمنظور تصمیم گرفت که با گسترش دانش در میان دختران، آنان را به حقوق خود آشنا سازد. اگرچه این امر در حال و هوای آن روزگار کار سخت و دشواری بود و تعصّبهای ایلی و عشیرهای کار را بر استاد دشوار کرده بود، امّا استاد مصمّم بود و چارهای جز این نداشت که در هر اجتماعی حاضر شود، از فواید دانش و سواد سخن گوید و با هرگونه تعصّب و خامی با صبوریِ تمام مبارزه کند. در اثر تلاش و کوشش، استاد سرانجام توانست در این مبارزه نیز موفق شود و دختران را نیز به دبستان بکشاند و به تربیت آنان همّت گمارد.
اینک استاد هشتاد و پنجمین سال زندگی خود را سپری میکند و بدون تردید خود نیز از این همه تلاش و کوشش که ثمره آن، کشف استعدادها و بارور کردن آنان است خرسند است. استاد، حاصل تلاش خود را در وجود کودکانی که اینک بزرگمردانی در عرصه علم و سیاست و مدیریت شدهاند، میبیند و همین برای استاد کافی است.
تلاشهای استاد در همان سالها مورد توجّه دانشمندان، اندیشمندان و دانشگاهیان داخل و خارج از کشور قرار گرفت. در سال 1973 موفق به دریافت جایزه بینالمللی یونسکو شد و آثارش مورد توجّه استادان برجستهای چون زندهیاد زرّینکوب و دیگران قرار گرفت. تسلّط استاد به سه زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی که اغلب آثار نویسندگان خارجی را به زبان اصلی مطالعه میکرد و غور و تفحّص در متون ادبی، این اجازه را به وی میداد که با نثر دلنشین و جذّاب دست به تألیف زند. از آثار استاد بهمنبیگی بوی طبیعت و انسانیّت به مشام جان خواننده میرسد و نغمه دوستی و از خودگذشتگی میتراود. بخارای من ایل من؛ به اجاقت قسم؛ عرف و عادات در عشایر فارس؛ اگر قرهقاج نبود... و سایر آثار ماندگار استاد را مطالعه فرمایید و آنگاه با من همصدا خواهید شد که این بزرگمرد ایلیاتی چه جانفشانیها کرده و چگونه به مسائل جاری پشتپا زده و زندگی و عمر و جوانی خود را وقف تعلیم و تربیت و آگاهی و بیداری کودکان عشایر نموده است و چگونه توانسته است که در سایه همّت و تلاش عاشقانه از کودکان عشایریâ مردانی نامدار راهیِ عرصه سیاست و علم و ادب کند. بیشک تلاش استاد بهمنبیگی در زمینه آموزش عشایری مثالزدنی است. استاد با آثارِ خود انسان را آرام آرام با زیباییها، انساندوستیها و فداکاریهای ایلیاتی آشنا میسازد و در زیر روشنایی ستارگان و در دامان زیبای طبیعت، از خودگذشتگیهای مردانی که عمر خود را برای آموزش کودکان معصوم عشایری سپری ساختهاند، به تصویر میکشد. و گرم و صمیمی انسان را به قلّههای رفیع و مناظر بدیع طبیعت هدایت میکند و با خلق و خوی مردم عشایر آشنا میسازد و از آداب و رسوم ایلات سخن به میان میکشد و چنان دلنشین مینویسد، که انسان هرگز از مطالعه آثار وی خسته نمیشود. و چون به حوزه موسیقی عشایری وارد میشود شور و شوق خود را با اشکی که بر گونههایش مینشیند، نشان میدهد. او میگوید موسیقی در میان ایلات و عشایر قشقایی همانند سایر اقوامِ دیگر از احترام بسیار برخوردار است. استاد وقتی از موسیقی ایلیاتی سخن میگوید گویی نغمه میسراید و عاشقانه وصف موسیقی ایلی میکند و در این میان هشدار میدهد که «موسیقی ایل از چنگ اوباش هرزهسرا و عربدهکش به دور است، موسیقی ایل با عیّاشیهای رذیلانه آمیزشی ندارد. موسیقی ایل از پستان نجیب و سخاوتمند طبیعت شیر مینوشد و جان میگیرد». آری دامن طبیعت از دید استاد بهمنبیگی آشیانه هزاردستان است که در دامن خود ماهپرویزها، منصورخانها، صمصامالسّلطانها و داوود نکیساها را پرورش داده است.
اینک استاد بر فراز قلّهها است ـ این نغمه ایلیاتی را زمزمه میکند که:
ای کوههای بلند، بر ایل ما چه گذشت
ای قلّههای مهگرفته، بر ایل ما چه گذشت
ای کوههای بلند و ای قلّههای مهگرفته
بر آن ایل که در دامن شما خیمه میسازد چه گذشت
ولی استاد به خوبی میداند که بر ایل و تبارش چه گذشت و چگونه در سایه تلاش وی مردانی فرهیخته، و استادانی گرانقدر و جوانانی برومند تربیت شدند و اینک هر کدام در گوشهای از این کهنسرزمین ایران در اداره این مرز و بوم سهیم هستند و این برای استادâ بزرگترین هدیه الهی است که به بار نشستن تلاشهای بیوقفه و شبانهروزی خود را مشاهده میکند.
برگی از کتاب دوران ما
نظرات شما عزیزان:
علی زمانی از روستای گونپاپاق از شهرستان مرزی بیله سوار استان اردبیل
سلام گرم بنده به آقای مدیر وبلاگ:یاشاسین قشقاییلار یاشاسین آذربایجانلیلار معلمان دوران ابتدایی ام قشقایی سعادت شهری بودند خیلی خوب تدریس می نمودند و خیلی هم برامون زحمت کشیدند امیدوارم زحمتهاشون را برایمان حلال نمایند.خدا خودشان را همراه خانواده شان سلامت بدارد
علی زمانی از روستای گونپاپاق از شهرستان مرزی بیله سوار استان اردبیل
سلام گرم بنده به آقای مدیر وبلاگ:یاشاسین قشقاییلار یاشاسین آذربایجانلیلار معلمان دوران ابتدایی ام قشقایی سعادت شهری بودند خیلی خوب تدریس می نمودند و خیلی هم برامون زحمت کشیدند امیدوارم زحمتهاشون را برایمان حلال نمایند.خدا خودشان را همراه خانواده شان سلامت بدارد
فقط تو کشورهای آسیاییه که روستاهامون اینجوریه تو بقیه کشور ها رستاهاشون اندازه شهری ها امکانات دارن حتی تو <a href="http://lahzeakhar.com/%D8%AA%D9%88%D8%B1-%DA%AF%D8%B1% D8%AC%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86">تور گرجستان</a> که بودم از چندتا روستا دیدن کردم فوق العاده بودن
بنده عشایر نیستم ولی چه جوری شده که در لیست مدارس عشایری در آییم خدا میداند و آنهم نظر لطف خدای مهربان بود.بنده تحصیل کرده ی مدارس عشایری ام و مدت 5سال تمام یعنی دوران ابتدایی را در مدارس عشایری جناب آقای مرحوم محمد بهمن بیگی سپری نموده ام.با جرات تمام اعلام می نمایم و بر همگان معلومه که مدارس عشایری بهترین مدارس با معلمان بهتر بود.بنده دست و پای معلمان خود به نامهای آقایان محمد کشاورز آموزگار پایه اول و دوم؛کرمعلی کشاورز برادر ایشان آموزگار پایه سوم؛سهراب نادری آموزگار پایه چهارم و بالاخره اروجعلی عوضی آموزگار پایه پنجم را می بوسم.و از اینجا سلام گرم و صمیمی خود را اولا به پدران و مادران ایشان که چنین فرزندانی را تربیت نموده اند ودر ثانی به عشایر غیور قشقایی و به خود ایشان اعلام مینمایم و در هر کجا هستند خداوند آنها را سلامت بدارد.و در ضمن خداوند بانی مدارس عشایری جناب آقای مرحوم شادروان محمد بهمن بیگی را رحمت نماید.مرد شریفی بود و نور به قبرش بارد.علی زمانی از روستای گونپاپاق شهر بیله سوار مغان (
علی زمانی از روستای گونپاپاق توابع شهر مرزی بیله سوار مغان
بنام خدا
سلام به معلمان خوبم جناب آقایان محمد کشاورز و کرمعلی کشاورز
سالهای حضور سبزتان را هر از چند گاهی به یاد می آورم.هنوز عکس آبی تان را در دفتر به هم ریختـۀ ذهنم به یادگار دارم.واژه های مهربانی تان را همواره به شوق مرور می کنم؛ آنروز که برایم یاد دادید«بابا آب داد.بابا نان داد»
هم آب و هم نان را بعد از آن همه سالها«41 سال»در ذهن پر از آشوب نگه داشته ام تا بماند و بیات نشود.هنوز بعضی وقتها طعم آن چوبهایی که در در زمستان سرد؛دستهای مرا سرخ میکرد ویا گوشهایم در زیر انگشتان مهربانتان داغ می شد از یاد شلوغم هجرت نکرده است.ریزش گچ در پای تخته سیاه؛یا بخش واژه ها یا جمع و تفریق و دسته بندی اعداد و حل مسایل سخت ریاضی را گاهی به یاد می آورم.یاد آن روزهایی که برایم شعر«پدر؛مادر؛قالی؛ آذربایجان؛بابای پیرم دستش را من می گیرم» انواع کنفرانس؛مشاعره؛مناظره و نقشه خوانی را یاد دادید و خواندن و نوشتن را برایم آموختید هرگز فراموش نمی کنم.چه بگویم؟ ساعاتی که از دست کودکانۀ ما می گریختید و دوباره می آمدید؛مهربانتر و صمیمی تر از قبل باز درس و مشق آغاز می شد. ما هیچ چیزنسبت به آینده نمی دانستیم و شما خیلی خوب می دانستید و شما بخاطر من و برای من عذاب کشیدید؛غریب ماندید؛رنجیدید و برای من تمام شدید و من برای خودم و بخاطر خودم درس خواندم.بعد از روزهای با شما بودن؛نه سراغتان را گرفتم و نه برای دیدنتان وقتی گذاشتم و شما بخاطر من و برای من پیر شدید و شکستید؛درد کشیدید و هیچ وقت فریاد درد آلودتان را فاش نکردید که مبادا من بدانم و شما بیشتر برنجید و من نفهمیدم و ندانستم.و گرمای تابستان را بر تن مجروحتان هموار کردید و شلاق بی رحم زمستان را به جان خریدید؛کبود شدید و حلقه های اشک بر گونه هایتان خشک شد که من بمانم و بی خبر از آب و نان نباشم و راه را به بیراهه نروم. جوانی تان برای آموختن من گذشت و پیر شدید؛بی آنکه حتی یکبار برای دیدنتان قصد سفر کنم.انگار که خودم بودم که این شدم.سالهای جوانی تان را در آموختن من صرف کردید تا در رویش فرداها از قافله عقب نمانم و کاری کردید که من نماندم؛من هرگز اینها را نمی دانستم و نمی فهمیدم.دردهایتان بسیار بود و بزرگ؛همان دردهایی که بخاطر من به شما رسید و با آن تمام شدید.من درس نمی خواندم و شما رنج می کشیدید؛من نمی آمدم و شما می آمدید؛ من نمی خواستم شما می خواستید؛من نمی گفتم و شما می گفتید و من اینها را هرگز نفهمیدم.حالا لحظه های درد آوری که برایتان ساختم گذشته؛اما هنوز ذکر و یاد شما از خاطرم محو نشده است.حالا می دانم که هر چه کشیدید و هر چه دیدید برای امروز من بود میان این همه سری بردارم و کسی باشم.ای آشنا به هرچه هست و نیست صبوری کردید که بیاموزم و هرچند در صبوری تان درد بود زخم؛ و من من ویرانش کردم بی آنکه بدانید و بخواهید.مهربانی کردید که نرنجم؛بیایم و بخواهم و من این همه شوق را بر زمین ریختم و نرنجیدید و اخم نکردید باز آمدید مهربانتر و آشنا تر از همیشه و من ساده و آرام از دنیای مجروح این آشنای صمیمی گذشتم.حالا می دانم که چه کشیدید و این نوشته را به پاس قدردانی برایتان می نویسم و به پاس آن همه زخم و دردی که برایم کشیدید از شما می خواهم که حلالم کنید و دعا میکنم که سرافراز و سربلند بوده باشید و خداوند سایۀ وجود شما را از سر خانواده تان کم نکند
با سلام و آرزوی خوشبختی خدمت مدیر وبلاگ:لطف کنید در یه جای این سایت اعلام نمایید که ما در کجا دنبال نظرات بگردیم.بنده نوشته هایم را پیدا نمیکنم.با تشکر از شما
آقای سردبیر سلام:من مانده ام که چرا نظرات را چاپ نمی کنید.اگر در جایی دیگر این کار را انجام میدید لطفا اطلاع رسانی نمایید. بنده چند سالی است هر روز یکبار به این سایت سرک میکشم. با تشکر
بنده روز معلم را به تمامی معلمانم از صمیم دل تبریک عرض مینمایم.آرزوی قلبی من این است که آنها سرافراز باشند.چون سربلندی آنها غرور من است.یاشاسین آذربایجـــــــــــــــــــــــ ـــــــان یاشاسین گونپــــــــــــــــــــــــــ ــاپــــــــــــــــــــــاق
من عکس هایی را می بینم که شاید عکسهای کودکی ام در دوران ابتدایی باشد.آخه من آقایان محمد و کرم کشاورز را خیلی خیلی دوست دارم.آنان معلمان دوران ابتدایی ام بودند.هر از چند گاهی تلفنی صحبت می کنیم.از سال55 از آنها جدا گشته ایم.الآن من هم بازنشسته ام و آنها هم بازنشست شده اند.از آن سال تا به حال روی صورتشان را ندیده ام.عکسهای فراوانی در آن زمان از ما گرفته اند.آقای سهراب نادری هم یکی از معلم بنده در سال چهارم ابتدایی بود.
به وبلاگ من خوش آمدید
فرهاد میرزایی از طایفه شش بلوکی تیره هیبت لو که دوران تحصیلات ابتدایی را در عشایر ودوره تحصیلات متوسطه رادر هنرستان عشایری در آب باریک گذرانده ودرسال 63در تربیت معلم ودرسال 71 کارشناسی گرفتم چون علاقه شدیدی به ایل دارم سعی نمودم مطالبی گرد اوری نمایم/
نظر دهید
بینهایت خوشحال اولام